محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

ماجرای دکتر رفتن پسری

سلام پسر نازنینم دیروز عصر نوبت دکتر داشتی ، آجان اومد و همراه اون رفتیم . از خونه قول دادی که با دکتر همکاری کنی و من مثل همیشه کلیییییییییی روی حرفت حساب کردم . ساعت 4.5 رفتیم و بالاخره ساعت 6 نوبتمون شد اونجا یه دختر کوچولو هم بود که حسابی باهاش گرم گرفتی . خلاصه رفتیم داخل و دکتر گفت تو رو توی بغلم بنشونم و آماده بشی ، با لبخند به دکتر گفتی با چی میخواین جرم گوشم رو بگیرین و اون هم جواب داد با جاروبرقی ، شما زدی زیر خنده(هم برات جالب بود و هم ترسیده بودی) وقتی دکتر کارش رو شروع کرد اولش میخندیدی و میگفتی جالبه ولی کم کم آخ و اوخت در اومد و در نهایت منجر به جیغ و داد و فریاد و گریه و زاری و ضعف و .......
15 آبان 1390

سورپرایز

سلام محمدرضای نازنینم امشب حسابی سورپرایز شدیم بابایی مثل همه شبهای دیگه زنگ زده بود و شما گوشی رو گرفتی که باهاش صحبت کنی ، من هم بهت گفتم که به بابایی یگو برای پنج شنبه_ جمعه بلیط بگیره ، شما هم بهش گفتی ولی یه لحظه مکث کردی و گفتی : نه ، بابایی فردا بیا . بابایی هم گفت فردا بیام؟ باشه فردا میام . یه لحظه ناراحت شدم که چرا بچه رو سر کار گذاشته ولی این رو هم میدونستم که بابایی به شوخی هم دروغ نمیگه ، خلاصه مادر ...... بابایی بهم گفت برای  فردا صبح از نجف پرواز داره ، ان شاالله خدا پشت و پناهش باشه. و اما من.................. اگه بدونی چه قاطی کردم الان ، آخه همیشه کارهامو میزارم برای اومدن بابایی (خونه تکونیها...
1 آبان 1390